فرمانده ی کل سپاه آمده بود منطقه ی ما،قبل از عملیات رمضان.
توی رده های بالا صحبت از یک عملیات ویژه و ایذائی بود .بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به
تیپ ما یعنی تیپ هجده جوادالائمه "سلام الله علیه" .همان روز مسئول تیپ یک جلسه ی اضطراری گذاشت.
تازه آنجا فهمیدیم موضوع چیست؛دشمن تانک های (72 -T،تی هفتاد و دو) را وارد منطقه کرده بود. دوگردان
مکانیزه ی خیلی قوی پشت خط مقدمش انتظارحمله به ما را می کشیدند .بچه های اطلاعات عملیات دقیق
و خاطر جمع می گفتند:اونا خودشون رو آماده کردن که فردا پاتک سنگینی به بزنن بهمون.
فردا ،بنا بود حمله کنند و مو، لای درزش هم نمی رفت،در اینصورت، هیچ بعید نبود عملیات رمضان
شروع نشده ،شکست بخورد!!!
توی جلسه بعد از کلی صحبت بنا را گذاشتیم که همان وقت برویم شناسائی و شب هم برویم توی
دل دشمن و بایک عملیات ایذائی تانکهای(72 -T) را منهدم کنیم .
این تانک ها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل از آن توی هیچ عملیاتی باهاشان سرو کار
نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد ،اگر میخواست اثر کند باید می رفتی
و از فاصله ی خیلی نزدیک شلیک می کردی و به جای حساس هم باید می زدی.
آن روز بحث کشیده شد به اینکه چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، و از چه طریق اقدام کنند.
سه گردان مامور این کار شدند.
فرمانده ی یکی شان عبدالحسین بود،وقتی راه افتادیم برای شناسائی ،چهره ی او با آن لبخند
همیشگی و دریائی اش ،گوئی آرامتر از همیشه نشان می داد.
تا نزدیک خط دشمن رفتیم،یک هفته ای می شد که عراقی ها روی این خط کار می کردند. دژ قرص
و محکمی از آب در آمده بود .جلوی دژ ،موانع زیادی توی چشم می زد؛ جلوتر از موانع هم درست سرِ راه ما،
یک دشت صاف و وسیع،خودنمائی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم،این یکی ولی
کار را حسابی پردردسر می کرد.با همه ی این احوال ،بچه ها به فرمانده ی تیپ می گفتند: شما فقط بگو
برای برگشتن چه کار کنیم؟
ما می رفتیم توی دل دشمن که عملیات ایذائی انجام بدهیم .برای همین مهمتر از همه ،قضیه ی
سالم برگشتن نیرو بود .فرمانده ی تیپ چند تا راهنمائی کرد.عملا هم کارهائی صورت دادیم ،
حتی گرایمان را ،رو حساب برگشتن تنظیم کردیم.
از شناسائی که برگشتیم ،نزدیک غروب بود،بچه ها رفتند به توجیه نیروها،من و عبدالحسین هم رفتیم
گردان خودمان.
دوتاگردان دیگر راه به جائی نبردند؛یکی شان به خاطر شناسائی محدود راه را گم کرده بود،
یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین .هر دو گردان را ، بی سیم زدند که بکشند به عقب.
حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید ما به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت
"علیه السلام".شاید اغراق نباشد اگر بگوئیم بیشتر از همه ،خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود .
وقت راه افتادن ،چند دقیقه ای برای پیداکردن پیشانی بند معطل کرد.یعنی پیشانی بند زیاد بود ،
او ، ولی نمی دانم دنبال چه می گشت .با عجله رفتم پهلوش.گفتم :چه کار می کنی حاجی ؟
یکی بردار بریم دیگه.
حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش ،نگرفت.گفت:دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی
توش باشه!
حال و هوای خاصی داشت .خواستم توی پرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم . بالاخره یکی پیدا کرد
که روش با خط سبز و با رنگ و زیبائی نوشته بود:
*** یــــــــــــــا فاطمـــــــــــة الزهــــــــــــــرا(س) ادرکنــــــــــــــی ***
اشک توی چشمهاش حلقه زد ،همان را برداشت و بست به پیشانی اش...
(به یاری خدا ادامه دارد...)
" منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک "
*ذکر صلواتی هدیه به روح شهید سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین*
" اّلّلـــــهُمَ صَلِ عَلَــــــی مُحَمَــــد وَ آَلِ مُحَمَــــــد وَ عَجِـــــــل فَرَجَـــــــــــــهُم "
*التمــــــــــــــــاس دعــــــــــــــــا *